نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





پسر سرطانی و اوا

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانی 

همخونه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط CRASHER در 22:13 | |







اثبات عشق

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید 

همخونه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط CRASHER در 22:13 | |







باور نکردنی ها...

باور کن حقیقته...










 

همخونه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط CRASHER در 21:59 | |







بعضی اوقات باید دیدگاهمونو تغییر بدیم

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است....
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.

بقیه در ادامه مطلب 

همخونه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط CRASHER در 21:44 | |







دوقلوهایی با سرنوشت مشابه

 سرنوشت اغلب دوقلوها بسیار شگفت انگیز است اما...

همخونه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط CRASHER در 21:43 | |







کاش میفهمیدی

کاش می فهمیدی ….
قهر میکنم تا دستم را محکمتر بگیری و بلندتر بگویی:
بمان…
نه اینکه شانه بالا بیندازی ؛
و آرام بگویى:
هر طور راحتى … 

همخونه


[+] نوشته شده توسط CRASHER در 13:7 | |







کم کم ...

... 

همخونه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط CRASHER در 13:7 | |







چن تا متن باحال

تواناترین مترجم کسی است که سکوت دیگران را ترجمه کند

بقیه ادامه مطلب نظر فراموش نشه





 

همخونه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط CRASHER در 12:57 | |







اسلام علیک یا ابا عبدلله الحسین

ماه محرم رو به تمامی شما سروران تسلیت عرض میکنم

 

میگن چقدر کمه فاصله ی روز غدیرو با فاصله عاشورا چقدر کمه فاصله ی بالا رفتن دست پدرو بالا رفتن سر پسر روی نیزه

 

اسلام علیک یا ابا عبدلله الحسین     اسلام علیک یا ابا عبدلله الحسین    اسلام علیک یا ابا عبدلله الحسین 

  اسلام علیک یا ابا عبدلله الحسین      اسلام علیک یا ابا عبدلله الحسین    اسلام علیک یا ابا عبدلله الحسین   

همخونه


[+] نوشته شده توسط CRASHER در 19:0 | |







کاش میتوانستم

ای کاش...

همخونه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط CRASHER در 18:10 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد